آدمای این روزگار، روز به روز بیشتر صبر خودشون رو از دست میدن. صبوری در برابر مسائل و مشکلات خیلی سخت شده. کاش صبورتر بودند آدما. صبوری آرامش میاره. و آرامش کمک می کنه مشکلات رو بهتر مدیریت و حل کنیم. مامان خواهش می کنم یه کم دیگه صبور باش و طاقت بیار :(

 

یه استکان چای ریختم سر میزِ صبحانه گذاشتم. برگشتم آشپزخونه ام یه تیکه گوش آبگوشتی از فریزر در آوردم و نهار رو بار گذاشتم. قدری هم نخود و لوبیا در ظرفی جدا گذاشتم با ادویه بپزه. پشت میز نشستم و صبحانه ی مختصری خوردم. بساط ارده و پنیر رو جمع کردم و رفتم اتاقم جلوی آینه ایستادم. موهام رو با دست مرتب کردم نیاز به شونه نداشت. از کامپیوترم آهنگ آی تو رو زدم و دوباره جلوی آینه ایستادم یه رژ ملایم و کمی ادکلن زدم. لباس ها رو از توی سبد جمع کردم بردم ریختم توی لباسشویی و دکمه رو زدم. زیر شعله ی نهار رو کم کردم و برگشتم پشت میزم نشستم و آسوده کارم رو شروع کردم. یه عالمه یادداشت داشتم که باید بهشون رسیدگی می کردم.

ما ایرانی ها آدم های سراسیمه ایم. و آدم های وقت کُش. یعنی در اوقاتی که کار خاصی نداریم وقت کشی می کنیم و به بیهودگی می گذرونیم بعدش وقتی یه کار مهمی پیش میاد تند و تند با عجله به تکاپو میفتیم. باید یاد بگیریم آدم های همیشه آماده باشیم. مثال؟ فرض کن برات یه مهمونِ ناخوانده بیاد ؛ هول میشی و سریع اوضاع آشفته ی خونه رو تمیز می کنی. می خوای بری دانشگاه ؛ لباسی که دوست داری بپوشی چرکه و یادت رفته بشوری. کتاب از کتابخونه می گیری ؛ دو روز مونده وقتش تموم شه یادت میفته آخ من که تمومش نکردم , و هزار چیز دیگه. باید یاد بگیریم با مدیریت و یه برنامه ریزی کوچیک به همه چی نظم بدیم و اینقدر بی خیال و راحت طلب زندگی نکنیم. 

 

 


 

تو می خواستی
برافروزی از سینه ام حرف ها
تو می خواستی
دهان مرا شعله ور سازی از گفت و گو
دریغا ز کبریت خیس
تو می خواستی استخوانم بسوزی
تو می خواستی بند بندم بگوید تو را دوست دارم
تو چیزی نمی گفتی و سخت می خواستی
برایت کمی آتش آورده ام
لبم تاول عشق دارد ز دستان تو

| سرودهء عمران صلاحی |


 

محمد سعید میرزایی در یکی از سروده هایش ، چهرهء جنگ را فوق العاده و هنرمندانه به تصویر می کشد! در ابتدای شعر می گوید:

یکی به نامهء خود بوسه می زند شاید     که زود برگردد
یکی به برج نگهبانی ایستاده ولی           خودش در آنجا نیست


و در بیت های آخر این زیبایی فزونی می گیرد:

هنوز برج نگهبانی ایستاده ، ببین            کبوتری بر زمین
رسید با همهء خود مسافری غمگین        ولی نه، یک پا نیست

و مرد خسته به دنبال یک نشانی بود       و نامه خون آلود
درست بود نشانی درست بود ولی          دری در اینجا نیست


معلم آمده بود و نبود مدرسه ای             وَ با نگاه شمرد
ستاره؟ رویا؟ باران؟ نسیم؟ گل چهره؟     سپید؟ یلدا؟ نیست؟


 

اولین پولی که به دست بیارم میرم یکی دیگه از کتاب های جدید استاد صالحی رو می خرم و از خوندن سروده هاش لذت می برم و بال درمیارم. فعلا جیب خالیه. دیشب که مهمون اومد می خواستم شام بذارم گوشت نداشتیم دفعه ی قبل هم برام مهمون اومد به مشکل برخوردم اما آخری یه شام خوشمزه گذاشتم همه رو نوش جون کردند. گاهی که همسرم حواسش نمیشه یادش میره میوه دو بار می گیره بهش میگم خواهش می کنم تا وقتی توی یخچال میوه هست چیزی نگیر ازین که یخچالم پر از میوه بشه و توی خونه ی بقیه ی مردم چیزی واسه خوردن نباشه خجالت می کشم و حس خوبی ندارم. از استاد می گفتم ؛ آخه ببین چقدر این شعرِ « زندگی » از آخرین عاشقانه های ری را رو زیبا سروده! حظ کردم.

 

من هم مثل عده‌ای از آدميانِ همين کوچه هنوز
از کج و پيچ کردنِ کلماتِ عادیِ آسمان بَدَم می‌آيد.
بی‌راهه چرا؟
تمام اين سالها
حرام از يک شبِ دُرُست
حرام از يک روز خوش
حرام از يک . از خوابِ يک لحظه، يک لبخند!


بی‌انصاف، زندگی
هی همين معنی ارزانِ از ما گرفته‌ی مجبور
تو که ما را کُشتی!


حالا که چمدانم را اين همه سنگين و بی‌کليد بسته‌ام
تازه می‌پرسی کجا، چرا، از چه سبب .!؟
يعنی تو داستانِ دلبستگی‌های مرا
به همين چيزهای معمولی ندانسته‌ای، نمی‌دانی؟
لااقل يک بفرمایِ ساده، يک سکوت!


انگار زود است هنوز هوای سَفَر
کوکِ بُريده‌ی باد و عطسه‌ی بی‌هنگام حباب هم
همين را می‌گويند


دلم به جا نيست
پايم به راه نمی‌آيد
هنوز چيزهای بسياری هست
که دوستشان می‌دارم


من بعد از هزار سالِ تمام
باز مُرده‌ام به خانه برخواهد گشت، برمی‌گردم
نمی‌گذارم شب‌های ساکتِ پاييزی
تو از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی . بابا!
هر کجا که باشم
باز کَفَن بر شانه از فرصتِ مرگ می‌گذرم، می‌آيم
مشق‌های عقب‌مانده‌ی هُدا را می‌نويسم
پتوی چهارخانه‌ی خودم را
تا زيرِ چانه‌ات بالا می‌کشم، می‌بويَمَت
و بعد . يک طوری پرده را کنار می‌کشم
که باد از شمارش مُردگانِ بی‌گورش
نفهمد که يکی کَم دارد!

 

| از خوشی می میرم | بابک جهانبخش |


 


 

بانو کراسولا بورگاندیِ دلبندم دو روز است ریشه دوانده اند به زیبایی :)

باور نمیشه دو روزه! آخه پریروز ساقه اش رو نگاه کردم هیچ خبری نبود. ذوق کردم از دیدن ریشه های ریز ریزش. چند روز پیش اومدم کتاب بردارم دستم خورد سه تا گلدون شوت شد افتاد! انگار برق منو گرفت شوکه شدم. سه تا گلدون رو با دستم رو هوا نگه داشتم که فاجعه ی بیشتری رخ نده. خاک گلدونام ریخت روی کتابام. همه رو که سامان دادم ، متوجه شدم یکی از ساقه های کراسولا بورگاندی شکسته پس کنار پتوس خردسالم گذاشتمش توی آب که امروز غافلگیرم کرد. و دوباره به وجد اومدم وقتی دیدم روی قسمتی که ساقه شکسته دو تا دونه جوانه ی ریزِ کراسولا به دنیا اومدند :)   


 

دیشب قبل این که مهمونام برسند داشتم توی آشپزخونه ام کار می کردم ؛ شام رو درست کرده بودم و جلوی سینک ایستاده بودم ظرف می شستم که یه اتفاقی برام افتاد یه چیزی توی مغزم حس کردم یه جور توقف کامل بعد به سمت راست تعادلم رو از دست دادم خواستم سقوط کنم که سریع هشیار شدم و خودم رو نگه داشتم و به سینک تکیه کردم. خدای من


 

انگار آروم تر شدم و خشمم فروکش کرده. اما هر بار ، این برخورد نادرست آدماست که سنگدل ترم می کنه. و صبوری به همه چیز رنگ آرامش میده. آدما اگه قدری صبور تر باشند ، با فضای ذهنی آروم تری می تونند اطرافیان رو ببینند این طوری کمتر هم دچار قضاوت و پیش داوری میشند. و از طرفی یکی از چیزایی که آدما رو سریع وادار به واکنش نامهربانه می کنه ، غرورشون هست. پس دست بردار ازین غرور لعنتی!


 

بعد از سال‌ها
باز هم
سی ساله‌تر از دی‌ماه شصت و یک،
به ایستگاه ِ موعود ِ ماه باز خواهی گشت.
و در نخستین دقیقه از مردم
سراغ پیرمردی را خواهی گرفت
که هر غروب
روی همان نیمکت ِ رنگ و رو رفته
چشم به راه ِ تو سیگار می‌کشید.
و گاه
کلماتی را به یاد می‌آوَرد
که روزگاری جُرمِ عجیب ِ حادثه بودند.

( کدام پیرمرد؟ 
همو که تا دقیقه‌ای پیش‌تر
همین‌جا بود؟
بی‌کار است همیشه، و خاموش،
کاری جز تماشای ِ رُخسار ِ مردم ندارد.)

گاهی
حیرت زده نیمه خیز می‌شد
نگاه می‌کرد
و باز
بی‌باور و نومید فرو می‌نشست،
درست مثل چیزی که دیده می‌شد و ُ
باز
دیده نمی‌شد.
عصایش از دو جا شکسته بود
دنیا را خوب نمی‌دید
پیش ِ پایش حتی پروانه از او نمی‌ترسید.

سال‌ها
هفته‌ها و ُ
ساعت‌ها
می‌آمد همین جا
روی همین نیمکت قدیمی می نشست
فقط مسیر ِ پرندگان ِ رفته از اینجا را نگاه می‌کرد.

می‌گویند هیچ رَدی از تو نداشت
هیچ عکسی، راهی، خطی، خبری!
گاه می‌گفت قرار است
آخر همین هفته
مونس من
از جایی دور به خانه برگردد.

ولی داستان دیگرى هم هست
بعضی‌ها می‌گفتند
همزمان که اینجا
گوشه‌ی همین پارک ِ دی زده بود،
او را در سالن ِ انتظار فرودگاه نیز دیده بودند
که زیر لب چیزی می‌گفت.
و باز می‌شنیدیم:
همان لحظه کسی شبیه او
حوالی ِ راه آهن قدم می‌زد،
و گاه در بندری مِه آلود
پیاده شدن ِ مسافران ِ خسته را می‌پایید.

او به دیدنِ رُخسار معمولی ِ مردم
عادت داشت.
می گفت خواب دیده ام
آخر همین هفته
اَنیس به خانه بر می‌گردد،
مثل همان سال های دور
سی ساله تر از دی ماه شصت و یک.
او
سرانجام
به ایستگاه ِ موعود ِ ماه می‌رسد.

وقتی رفت
سی ساله ی کامل بود
حالا بعد از هزار سال ِ تمام
باز هم
سی ساله باز خواهد گشت،
باز خواهد گشت
و مرا از روی ِ چشم های خیس ِ همیشه ام
خواهد شناخت.

حیرت نکن اَنیس
آن سالها
اسم ِ مستعارِ تو ری‌را بود.
حیرت نکن اَنیس،
بیست و هفت سال
چشم به راه ِ یکی ماندن،
سنگ را هم
غبارِ قدمگاهِ گریه خواهد کرد.

| سرودهء سیدعلی صالحی |


یه روز حسرت روزگاری رو می خورند که کنارم بودند اما باهام مهربون تر نبودند. امشب چقدر خسته ام و غم چنگ به قلبم می زنه. این همه اندوه از کجا میاد؟ به هر دوشون گفتم: اما من اگه حرف نزنم احساس تنهایی می کنم بعد با خودم گفتم مگه کلا چقدر حرف می زنم که همین یه ذره حرف زدنم رو هم به سکوت می کشند؟ نباید دوباره سمت نوشتن میومدم دلم سکوت می خواد.
شاید گس رو نگاه کنی بارها با خودت بگی خب آخرش که چی! چرا انسجام نداره؟ اما به نظرم زیبایی فیلم ' گس ' به انتهای فیلم هست. رابطه هایی که همه با یه نخ به هم وصل اند ، در انتها این چرخش رابطه به اول داستان دوباره وصل میشه. حکایت ' از هر دست بدی ، از همون دست می گیری ' . این رو بارها زندگی به همه ی ما ثابت کرده. فیلم سینمایی « گس » به کارگردانیِ کیارش اسدی زاده ، با بازی بازیگرانی خوب بویژه صابر ابر ، احسان امانی ، پانته آ پناهی ها ، شبنم مقدمی و محمدرضا غفاری
انگشتام رو مثل شونه لای موهام بردم صافش کردم بعد همه رو به عقب کشیدم و از پشت توی مشتم گرفتم ، با لبخند به پسرم گفتم: ' ببین موهام دوباره اونقدری بلند شده که بتونم با گیره ببندمش ' . باید برم توی کمد بالایی دنبال گیره سرم بگردم.
آهسته می گوید: ' شارل. ' ' چیزی نیست. خیلی خسته ام. ' می نوشد. ترک می خورد. شکاف بر می دارد. بیشتر ترک می خورد. نمی خواهد. روکش ترک بر می دارد ، لولاها تسلیم می شوند ، پیچ ها از جایشان در می روند. نمی خواهد. مبارزه می کند. می نوشد. این پاراگراف از ' بازی دوستانه ' آنا گاوالدا رو خیلی دوست دارم. آنا درین پاراگراف خستگی رو چه عمیق و زیبا به تصویر کشیده. تا دیشب صد و شصت و سه صفحه ازش رو خوندم.
امروز فیلم « هفت و نیم » را دیدم. هفت و نیم به کارگردانیِ نوید محمودی ، هفت روایت است از هفت دختری که در بندِ جهالت ها و حماقت ها و نفهمی ها هستند. همه ی این دختران باید تن به تصمیمی بدهند که جهالت و ناآگاهی و ترس ، آن ها را به این سمت سوق داده. با وجودِ این همه آدم تحصیل کرده هنوز در جامعه ما بسیارند که فکر می کنند باید برای رابطه خصوصی شان به دیگران توضیح بدهند، نمی دانند ترنس چیست ، تصور غلطی که نسبت به زندگی کردن تنهایی دختر مجرد دارند ، در پیِ اثباتِ
حرف های نگفته ام این همه حرف نزده ؛ یه روزی توی یه جایی که زمان گفتنش نیست برای کسی که لایق شنیدنش نیست آدمش نیست زده میشه! سرریز می کنه و از دهنم می پره! اونوقته که هزار بار خودم رو لعنت می کنم که چرا قلبم شکاف برداشته و دردهام بیرون ریخته! ???? آخر دنیا با صدای گرشا رضایی
به پاراگراف آخر صفحه که رسیدم گفتم: ' وای خدای من چقدر هیجان انگیز! آخ کاش منم الان اونجا بودم ' همون هنگام پسرم از اتاق بیرون اومد و با تعجب نگاهم کرد یه ابرو بالا داد گفت: ' می دونم اگه من خونه هم نبودم همین جوری کتاب می خوندی با خودت حرف می زدی! ' خندیدم گفتم: ' آخه نمی دونی که چقدر هیجان انگیزه! ' بعد دوباره آخر پاراگراف رو خوندم و از شادی جیغ خفیفی کشیدم.
زیر پنجره لم میدم و به کارهام می رسم. دوباره بوی برف رو از چند قدمی حس می کنم ؛ شاید تا شب دوباره برف بباره. شونه هام از سوز سرمایی که پنجره می زنه می لرزه. عطر وسوسه انگیز کیک هویج یا کیک کدو تنبل برای عصر در کنار قوریِ چای تازه دم روی بخاری حالِ آدم‌ رو قدری خوب خواهد کرد. انگشتای یخ کرده ام رو توی مشتم می پیچم که گرم شه و لبخند می زنم.
در آن روزها به پرنده دورپروازی شباهت داشتم که در آسمان های تاریک و محدود و فضاهای خالی بال گشوده و اوج گرفته ، می خواستم به طرف چشمه ی روشنایی و نور پرواز کنم. و در راهم ابریشمِ باران ها به پایم می پیچیدند و نفسِ بادها مسیر پروازم را در خود می کشیدند و دودِ ابرها در چشمانم می دویدند و من ، بال می زدم ، پیوسته بال می زدم. و راهِ من راه دوری بود. آن وقت بال هایم خسته شدند فرود آمدم تا در آغوش خوابی غرق شوم و خستگی و وحشتِ بیداری را فراموش کنم اما در خواب به
سال هاست که شب ها برای من شکنجه ست، شکنجه ی درد. دردهایی که از تموم نقاط بدنم هجوم میارن و از پا درم میارن. اون وقته که خواب برام معناش رو از دست میده تازه اگه خوابی هم باشه، به کابوس ختم میشه. آدمی که اغلب استراحت و خواب درست و درمونی نداره به چه انرژی می تونه روزش رو به شب برسونه؟ و من براش تقلا می کنم جون می کنم در جا می زنم که بتونم از پس خودم بربیام. ابتدای صبح از صدای بیرون پنجره هشیار شدم و دست دراز کردم گوشیم رو برداشتم ساعت رو ببینم هشت و نیم بود
پسرم خسته از برف بازی کنارم خوابش برده. وقتی از مدرسه برگشت اونقدر با هیجان همه ی اتفاقات رو تعریف می کرد که خودش خندید و گفت: اونقدر خوشحالم زیاد حرف می زنم :) از جویدن ویتامین ث بدم میاد، توی هاون فسقلیم انداختم و پودرش کردم ریختم تو آب سر کشیدم؛ جایی خوندم اگه ویتامین ث بدن کم باشه، فرد زیاد سرما می خوره و بیمار میشه و سرماخوردگیش خیلی طول می کشه مثل من. یه قوری کوچیک دمنوش دم کردم و با این که بدم میومد نوشیدم.
سخت دلت گرفت ازین که کمکت نکردند و پشتت را خالی کردند. دلشکسته، رفتی یه استکان چای برای خود ریختی و آمدی روبرو تلویزیون دراز کشیدی. از ناراحتی چشم رو هم گذاشتی. داشتی در ذهنت این ناراحتی را حل می کردی. تقصیر خودت بود. نباید کمک می گرفتی. برایت درس شد که دیگر کمک نخواهی. هر کاری می خواهی انجام دهی، کوچک و به اندازه وُسعت که بتوانی به تنهایی از پسش بربیای، آغاز کن و خودت تا انتها به عهده بگیر. خیلی درد داشتی اما باید کار می کردی.
غروب وقتی داشتم سریال « رهایم کن » رو می دیدم، رسید به سکانسی که گفتند پدرش رو صدا کنید بیاد برای آخرین بار چهره ی پسرش رو ببینه؛ این سکانس، صحنه ای رو آورد جلو چشام؛ روزی که مادرم رو داشتند دفن می کردند، گفتند راه باز کنید دخترش بیاد وداع کنه باهاش. تجربه ش نکرده بودم و در تشییع ها حین دفن بالا سرِ متوفی نمی رفتم. ایستادم بالا قبر. ازدحام زیاد بود و از ضعفِ گریه رو پا بند نبودم. عمو کوچیکه م منو محکم گرفته بود نیافتم.
یه مترجم حرفه ای و درجه یک، کتابی رو که می خواد ترجمه کنه؛ اول به عنوانِ یه مخاطب می خونه بعد عنوانِ یه مترجم. متاسفانه بعضی مترجم های تازه کار یه کتاب رو، همون لحظه که دارند ترجمه می کنند، برای اولین بار مطالعه می کنند. و از کجا می فهمی؟ وقتی خط داستان رو گم می کنند و واژه ای اشتباه ترجمه میشه در حالی که هیچ ربطی به داستان و اون عبارت نداره.
حالا دیگر دیر است من نام کوچه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام نشانی خانه‌های بسیاری را از یاد برده‌ام و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را…! راستی آیا به همین دلیل ساده نیست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد؟! نه ری‌را ! سال ها و سال ها بود که در ایستگاه راه آهن در خواب و خلوت ورودی همه شهرها کوچه‌ها، جاده‌ها، میدان‌ها چشم به راه تو از هر مسافری که می‌آمد سراغ کسی را می‌گرفتم که بوی لیموی شمال و شب حلال دریا را می‌داد.
چرا که مثل طعم گیلاس در آخرین سکانس فیلمی غم‌ انگیز مهم بودی و آدم کنار تو نمی‌توانست نگران قلبش نباشد زمان ایستادن قلبم را که نمی‌دانستم قلبم را که نمی‌توانستم به دو قسمت کنم؛ پس تو را دوست داشتم و تو را دوست داشتم تو ناگهان بودی مثل صبح آن شنبۀ بی‌هنگام که پرده را کنار زدم برف آمده بود و به رختخواب برگشتم تو را دوست داشتم و هیچ‌چیزی غمگینم نمی‌کرد حتی برفی که آن‌همه راه آمده بود پروازهای آن‌روز را کنسل کند و صدای خنده‌های کودکان دبستان را به کوچه ریخته
با پسرم آشپزی نگاه می کردیم؛ یهو گفتم: « یه روز بیا تجربه کنیم دو تایی نونِ سیر بپزیم با باگت مثل سه شب پیش که دو تایی بعدِ مدت ها کیک پختیم. » گفت: « چرا حس می کنم خوشمزه نیست؟ » لبخند زدم گفتم: « چرا حس می کنم خیلی خوشمزه ست؟ یه روز درستش می کنیم با این که سیر دوست ندارم. »

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عکس های خوشگلم و جذاب ساراجون کولرگازی اسپلیت سامسونگ در شیراز فروشگاه ایران5040 حرمک جلس جایی برای شاد بودن مشاوره حقوقی انلاین در هه ی زمینه ها همه چی در همه روانشناسی مُدرن تصفیه آب صنعتی پیور آکوا